سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مناره کج

مناره کج

می گویند حدود 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند.روز قبل از افتتاح مسجد،کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت:فکر کنم یکی از مناره ها کجه!

کارگرها خندیدند.اما معمار که این حرف را شنید،سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید.فشار بدهید.

و مدام از پیرزن می پرسید:مادر،درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت:بله!درست شد.تشکر کرد و دعایی و رفت...

کارگر ها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!   معمار گفت:اگر این پیرزن،راجع به این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت،این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلو آن را بگیرم. 




ادامه مطلب

[ جمعه 90/4/31 ] [ 1:14 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]

بهترین پند

بهترین پند

روزی لقمان حکیم به پسرش گفت:امروز به تو 3پند می دهم که کامروا شوی.

 اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!   دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!   سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت:ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست...

»عزیزان دوستتان دارم.«




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 90/4/30 ] [ 10:27 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]

نا شناس

نا شناس

هر روز از کنارش می گذشت.هر دفعه صد تومان به او کمک می کرد.یک زن بود که صورت خودش را با چادر پوشانده بود.دلش برایش می سوخت،می گفت « شاید مثل مادر من ، شوهرش طلاقش داده و دو بچه روی دستش مانده.»

خیلی دلش می خواست چهره زن فقیر ر ببیند.یک روز طاقت نیاورد ، گوشه ای نشست چند ساعت ، نزدیک تاریک شدن هوا ، زن بلند شد. پیچید توی کوچه ، چادر را از سرش برداشت.صورت زن را دید، مادرش بود...




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 90/4/30 ] [ 6:18 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]

چهار اصل

چهار اصل

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

گفت: چهار اصل؛

1ـ دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.

2ـ دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم.

3ـ دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.

4ـ دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 90/4/30 ] [ 10:9 صبح ] [ روزبه عباس زاده ]

غذای خنده دار

غذای خنده دار

مردی برای خوردن ناهار به یک رستوران بین راهی رفت، اما اتفاق جلبی برای او افتاد: 

ـ مشتری: گارسون چرا این مگس در لیوان چای من افتاده است؟

ـ گارسون: من نمی دانم قربان. من یک پیشگو نیستم.

ـ مشتری: گارسون ، این استیک من از گوشت گوساله درست شده است یا گاو؟ 

ـ گارسون: شما نمیتوانید مزه این دو را تشخیص دهید؟

ـ مشتری: نه نمیتوانم

ـ گارسون: خب پس نتیجه می گیریم که مشکلی نیست.

ـ مشتری: گارسون ، یک سوسک مرده در داخل سوپ من افتاده است.

ـ گارسون: بله قربان،سوسک ها شنا گران خوبی نیستند.

ـ مشتری: گارسون یک مگس هم در داخل سوپ من است.

ـ گارسون: مشکلی نیست قربان، این حشره کوچک مقدار زیادی از سوپ شما را نمیخورد.

ـ مشتری: گارسون، این مگس در حال شنا کردن در داخل بشقاب من است.

ـ گارسون: انتظاردارید چه کار کنم؟ نجات غریق را خبر کنم؟

ـ مشتری: گارسون این سوپ خیلی خنده دار شده.

ـ گارسون: خنده دار؟ پس شما چرا نمی خدید؟ 




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 8:27 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]