سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قربانی

قربانی

 مادر من فقط یک چشم داشت.اون همیشه مایع خجالت من بود مادرم برای امرار معاش در مدرسه ای که من در درس میخواندم ، آشپزی می کرد.یک روز هنگامی که من در مقطع ابتدایی درس میخواندم ، مادرم نزد من آمد تا حالم را بپرسد.خیلی خجالت کشیدم.نگاهی از سر عصبانیت به او انداختم و بدون توجه به مادرم دور شدم.یکی از همکلاسی هایم هنگامی که مادرم را دیدم ، مرا مسخره کرد و گفت:مادرت یک چشمی است.در آن زمان میخواستم که زمین دهان باز کند و من را ببلعد.روزی دیگر بسیار عصبانی بودم ،نزد مادرم رفتم و گفتم :تو که همیشه مایه تمسخر من را فراهم میکنی ،چرا زودتر نمی میری؟   مادرم هیچ چیزی نگفت.پس از مدتها من به شدت درس خواندم تا بتوانم فرصت تحصیل در خارج را پیدا کنم.سپس ازدواج کردم،خانه خریدم و بچه دار شدم . زندگی خیلی خوب بود تا اینکه روزی،مادرم آدرس خانه مرا پیدا کرد و برای دیدن من و نوه هایش به آنجا آمد.یکی از بچه هایم تا مادرم را دید از ترس فریاد زد و فرار کرد.سراسیمه خود را به آستانه در رساندم و گفتم: چطور جرأت کردی که به اینجا بیایی و کودکانم را بترسانی؟    همین حالا از اینجا برو .مادرم رفت.پس از چند سال برای کاری به محل کودکیم رفتم.همسایه ها به من گفتند که مادرم مرده و نامه ای برای من گذاشته است.نامه را باز کردم.در آن نوشته شده بود:پسر عزیزم!من همیشه به یاد تو بودم.مرا ببخش که به خانه ات آمدم و کودکانت را ترساندم.خیلی خوشحالم که برای خودت کسی شدی.بگذار حقیقتی را به تو بگویم.هنگامی که تو بچه بودی، در یک حادثه چشمت را از دست دادی.نمیتوانستم بمانم و تورا ایم گونه ببینم. از این رو چشمم را به تو دادم .بسیار ه تو افتخار می کنم که به جای من دنیا را می بینی. با نهایت عشق مادرت...




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/5/10 ] [ 11:58 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]