نا شناس
نا شناس
هر روز از کنارش می گذشت.هر دفعه صد تومان به او کمک می کرد.یک زن بود که صورت خودش را با چادر پوشانده بود.دلش برایش می سوخت،می گفت « شاید مثل مادر من ، شوهرش طلاقش داده و دو بچه روی دستش مانده.»
خیلی دلش می خواست چهره زن فقیر ر ببیند.یک روز طاقت نیاورد ، گوشه ای نشست چند ساعت ، نزدیک تاریک شدن هوا ، زن بلند شد. پیچید توی کوچه ، چادر را از سرش برداشت.صورت زن را دید، مادرش بود...
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 90/4/30 ] [ 6:18 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]