سفارش تبلیغ
صبا ویژن

10 نکته یاد گرفتنی از زلزله ژاپن

10 نکته یاد گرفتنی از زلزله ژاپن

1)آرامش.          حتی یک مورد سوگواری دید یا زدن به سر و صورت دیده نشد.میزان تأثر و اندو خود بخود بالا رفته بود.

2)وقار.              صفوف منظم برای آب و غذا، بدون هیچ حرف زدن یا رفتار خشن.

3)توانمندی.        به عنوان نمونه معماری باور نکردنی به طوری که ساختمان ها به طرفین پیچ و تاب می خوردند ولی فرو نمی ریختند.

4)رحم و شفقت.  مردم فقط اقلام مورد نیاز روزانه خود را تهیه کردند و این باعث شد همه بتوانند مقداری آذوقه تهیه کنند.

5)نظم.              غارتگری دیده نشد.زور گویی یا از دست دیگران ربودن دیده نشد.فقط تفاهم بود.

6)از خود گذشتگی.  50 نفر از کارگران نیروگاه اتمی ماندند تا به خنک کردن دستگاه ها ادامه دهند.

7)مهربانی.        رستوران ها قیمت ها را کاهش دادند.یک خودپرداز بدون محافظ دست نخورده ماند.دستگیری فراوان از ناتوان.

8)آموزش.           از بچه تا پیر همه دقیقا می دانستند باید چیکار کنند ودقیقا همان کار را کردند.

9)وسایل ارتباط جمعی.  در انتشار اخبار بسیار خوددار بودند.از گزارش های مغرضانه خبری نبود.فقط گزارش های آرامش بخش.

10)وجدان.          هنگامی که در یک فروشگاه برق رفت.مردم اجناس را برگرداندند سر جایشان و به آرامی فروشگاه را ترک کردند.




ادامه مطلب

[ جمعه 90/5/14 ] [ 11:54 صبح ] [ روزبه عباس زاده ]

قربانی

قربانی

 مادر من فقط یک چشم داشت.اون همیشه مایع خجالت من بود مادرم برای امرار معاش در مدرسه ای که من در درس میخواندم ، آشپزی می کرد.یک روز هنگامی که من در مقطع ابتدایی درس میخواندم ، مادرم نزد من آمد تا حالم را بپرسد.خیلی خجالت کشیدم.نگاهی از سر عصبانیت به او انداختم و بدون توجه به مادرم دور شدم.یکی از همکلاسی هایم هنگامی که مادرم را دیدم ، مرا مسخره کرد و گفت:مادرت یک چشمی است.در آن زمان میخواستم که زمین دهان باز کند و من را ببلعد.روزی دیگر بسیار عصبانی بودم ،نزد مادرم رفتم و گفتم :تو که همیشه مایه تمسخر من را فراهم میکنی ،چرا زودتر نمی میری؟   مادرم هیچ چیزی نگفت.پس از مدتها من به شدت درس خواندم تا بتوانم فرصت تحصیل در خارج را پیدا کنم.سپس ازدواج کردم،خانه خریدم و بچه دار شدم . زندگی خیلی خوب بود تا اینکه روزی،مادرم آدرس خانه مرا پیدا کرد و برای دیدن من و نوه هایش به آنجا آمد.یکی از بچه هایم تا مادرم را دید از ترس فریاد زد و فرار کرد.سراسیمه خود را به آستانه در رساندم و گفتم: چطور جرأت کردی که به اینجا بیایی و کودکانم را بترسانی؟    همین حالا از اینجا برو .مادرم رفت.پس از چند سال برای کاری به محل کودکیم رفتم.همسایه ها به من گفتند که مادرم مرده و نامه ای برای من گذاشته است.نامه را باز کردم.در آن نوشته شده بود:پسر عزیزم!من همیشه به یاد تو بودم.مرا ببخش که به خانه ات آمدم و کودکانت را ترساندم.خیلی خوشحالم که برای خودت کسی شدی.بگذار حقیقتی را به تو بگویم.هنگامی که تو بچه بودی، در یک حادثه چشمت را از دست دادی.نمیتوانستم بمانم و تورا ایم گونه ببینم. از این رو چشمم را به تو دادم .بسیار ه تو افتخار می کنم که به جای من دنیا را می بینی. با نهایت عشق مادرت...




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/5/10 ] [ 11:58 عصر ] [ روزبه عباس زاده ]

بی ریاترین بیان عشق

بی ریاترین بیان عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزان که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق،بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق اعلام کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدندویک قلاده ببر بزرگ ، جلوی زن و شوهر ایستاده بود و به آنان خیره شده بود.شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات کوچک ترین حرکتی را نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه ، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است. راوی جواب داد:نه ، آخرین حرف مرد این بود که « عزیزم،تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» قطره های بلورین اشک ، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند،پدر من در آن لحظه وحشتناک ،با فدا کردن جانش پیش قدم مرگ مادرم شد و او را نجات داد .این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/5/3 ] [ 12:36 صبح ] [ روزبه عباس زاده ]